آخرین ارسال های انجمن
جستجوگر وب
ارسالی از ارمیا(همزاد)

 

سلام من ارمیام و 25سالمه

داستانی که میگم داستان زندگیه خودمه و واقعی که من این چیزارو واسه کسی تعریف نمیکنم.

نزدیک به پنج شش ساله که کسی دعایی خونده و بانفرینش همزادم و بیدار کرده اینو از دعانویسی شنیدم

من شدیدا بااین جورچیزا حال میکنم و نمیترسم ولی نامزدم میترسونم

البته دست خودم نیست و وقتی همزادم میاد خودش میفهمه.

خلاصه بگم یروز که همراه نامزدم و خانوادش به اطراف روستایی درکوه های شمال برای تفریح رفتیم و قرار بود شب مستقر شیم تاصبح فرداش بریم کوه نوردی هوا آفتابی و تقریبا گرم بود امامن از همون ابتدا حس خوبی ب این روستانداشتم شب قبل از خواب همه ی خانواده و دوستان درحال تصمیم گیری بودن که کجابرن من لحظه ای تنهابه آشپزخانه رفتم تادر سینک مسواک بزنم که از پنجره شخصی رادیدم که در هوا معلق بود فقط چهره اش واضح بود و لبخندی بعنوان تمسخر روی لبش منم که اخره نترسی؛روبهش گفتم چرامیخندی؟و در لحظه ای غیب شد ک همون لحظه صدایی انگارکه زیرگوشم نفس میکشید گفت فردا باران سختی میبارد و نیش خنده ی صداداری زد و رفت.

من هم که اعتقاد شدیدی ب این حرفهاداشتم وارد جمع انهاشدم و درحالی ک میخندیدند گفتم فردا باران میبارد حس خوبی ندارم.و ب جای خوابم رفتم.

صدایشان راشنیدم ک برادر نامزدم گفت فردا هوا افتابیست و هواشناسی هم این راگفته و همه باهم صحبت کردندو توجهی ب حرفم نکردند.

همسرم که میدانست من روی هوا حرفی نمیزنم پیشم امد و پرسید ک چه شده منم گفتم حس خوبی ندارم او هم ب من باور کامل داشت.(ببخشیدطولانیه ولی واقعی و جالبه)خلاصه صبح فردا با ترسی ک درچهره همسرم دیدم رو ب انهاگفت ک ما در خانه می مانیم و انهابا کلی غرغر و تمسخر رفتند و مرا دیوانه خواندند

ساعتی گذشت که آسمان ب ترض وحشتناکی سیاه شد و رعدو برق های خفه ای ارآسمان شنیدیم خوشحال از اینکه حرفم درست بود و ناراحت از اینکه چقدر همسرم ترسو و خاکتوسر بود همزادم را در گوشه ای از اتاق یافتم که گفت جویای حال خانواده شوم(خانواده ی همسرم که ب کوه رفته بودند).

هرچه تماس گرفتیم پاسخ ندادند عاقبت پس از پنج ساعت بی خبری ساعت حدودا 5یا6 غروب صدایشان از حیاط ب گوش رسید همه زخمی امدند و ماجرا را جویاشدم 'از زبان برادر همسرم':

همین که پا ب جنگل گذاشتیم صداهای وحشتناکی می امد اول انهارا مسخره کردیم و بعد هم کلی خندیدیم و ادایشان را در اوردیم اما وقتی زنم و مادرم تصویری از چیزی ک ماندیدیم لای درختان گفتند ترسیدیم و پا ب فرار گذاشتیم اما همان موقع اسمان پس شد و باران شدیدی گرفت ک همانجا صدبار عذرخواستم ک چرا به ارمیا(مرا

میگفت)دیوانه خطاب کردم اما راه برگشت آنقدر گل و پست بود ک زخمی شدیم همه حس میکردیم ک کسی دنبال ماست.

اخرش هم معنای این اتفاق رانفهمیدیم اما بعد ها خبررسید که در رسانه پخش شد ک زیر آن جنگل قبرستانی بزرگ و قدیمی بوده و صاحب خانه برای اینکه نترسیم چیزی ب مانگفته چون فکرنمیکرده که اتفاق بدی بیوفتد.

ممنون که چشمای قشنگتون و خسته کردید.

[ چهارشنبه 28 مهر 1395 ] [ ] [ حسام ] [ بازدید : 535 ] [ نظرات (5) ]
آخرین مطالب
رزا : قسمت اول (پنجشنبه 18 آبان 1396)
ارسالی از مینا جدید (پنجشنبه 18 آبان 1396)
ارسالی از هانیه : داستان پدرم (یکشنبه 27 فروردین 1396)
ارسالی از ریحانه : هفت تپه (یکشنبه 27 فروردین 1396)
صفحات وب