آخرین ارسال های انجمن
جستجوگر وب
ارسالی از ترانه 2


سلام.

من ترانه هستم از کرج.

خانواده پدری من اعم از عمو ها و پدرم به خصوص مادربزرگم همیشه درگیر این مسائل بودند.

پدرم تعریف میکرد فقط زمانی که نوجوون بوده،یکیو تو خواب میدیده که بش میگفته نماز بخونه وگرنه تو بیداری میاد سراغش،و الانم هر وقت نماز نمیخونه شبا تو خواب فریادای فوق العاده وحشتناکی میکشه و بعد از بیداری میگه همون بود فقط!

و هیچوقت زیاد توضیح نمیده چون به گفته خودش میاد سراغش‌.

و حالا بگذریم.

من اعتقاد به نماز و این مسائل ندارم،سالهای خیلی پیش هم که میخوندم هر شب بدنم کبود میشد.

عادت داشتم تو حموم اواز بخونم،ساعت ها تو تنهایی جلو اینه ارایش کنم و برقصم،همیشه انگار کسی باهام حرف میزنه و سوال میپرسه و من جوابشو بلند بلند میدم،یا شب ها صدای راه رفتن رو سقف اتاقم میاد و کلی اتفاقات دیگه!

شب ها تو خواب و بیداری میدیدمش،همیشه سعی داشت بام ارتباط داشته باشه،و هیچوقت نمیتونست.

تا وقتی که تو خونه یکی از دوستان خانوادگیمون زنی بود که میگفت با جنا ارتباط داره و این حرفا!

خلاصه تا منو دید گفت بیا اینجا،زمانی که رفتم گفت اون همزادته،میبینیش؟

موندم که چی بگم.

ادامه داد من همه چیو میدونم،اون کافره،مرد هم هست،هیچوقت نمیذاره با کسی رابطه داشته باشی،شبا نرو حموم میگیرتت،بعضی اوقات تو حموم گیج میشی،این خیلی بده،اون ازت استفاده میکنه،باعث عصبی شدنتم همینه.

خیلی تعجب کرده بودم که این چیزارو از کجا میدونه،ولی سر خودم نذاشتم،تا فرداش عصر ساعت پنج عصر خوابیدم.

تو خواب و بیداری دیدمش باز،بیشتر بیدار بودم و تصویرا جلو چشم بودند،میگفت من قدم به قدم باهاتم،نمیتونی فرار کنی،و اون دفعه تونست بهم دست بزنه،و سریع بلند شدم،خونه تاریک بود و هیچکس نبود!

تا چند شب پیش داشتم میخوابیدم،یه دستم رو بدنم بود اون یکی جفت بدنم،دیدم یه دست خاکستری بلند رو سینمه،اول فکر کردم دست خودمه و تو تاریکی اینجور به نظر میاد،بعد دستم و تکون دادم دیدم سه تا دسته،اصلا نترسیدم،انگار که سالها دستش همونجا بود،اومدم بلندش کنم دسته رو تکون نمیخورد،یکم تکونش دادم باز محکم چسبید به سینمو شروع کرد تکون دادنم،انقدر محکم بود که کل بدنم تکون میخورد،دهنم از شوک باز نمیشد.

یهو ترس تموم بدنم وپر کرد،و بیهوش شدم،صبح که افتاب خورد تو چشمم بیدار شدم،از افتاب متنفرم.

 

چند لحظه گیج بودم،یهو یادم اومد کل دیشب،سریع رفتم بیرون ولی به هیچکس چیزی نگفتم،نمیخوام بره چون بهم خیلی انرژی میده،و خیلی اتفاقات فردا رو نشونم میده،ولی از اینکه واقعا بخواد بام کاری کنه میترسم

موضوعات: داستان جن ,
[ یکشنبه 27 فروردین 1396 ] [ ] [ حسام ] [ بازدید : 672 ] [ نظرات (3) ]
آخرین مطالب
رزا : قسمت اول (پنجشنبه 18 آبان 1396)
ارسالی از مینا جدید (پنجشنبه 18 آبان 1396)
ارسالی از هانیه : داستان پدرم (یکشنبه 27 فروردین 1396)
ارسالی از ریحانه : هفت تپه (یکشنبه 27 فروردین 1396)
صفحات وب