آخرین ارسال های انجمن
جستجوگر وب
داستان ارسالی از کابران سایت: قاسم


سلام من قاسم هستم بیست هفت سال دارم تقریبا این موضع به هفت سال پیش میگذره اون وقت من از هیچی ترس نداشتم یک روز خونه ما خلوت شد مادرم رفت بازار تا شب من رفتم اینترنت احضار جن از این حرف ها دعا خواندم چهل بار سوره جن را خواندم از هفت سالگی شروع به نماز خواندن کردم تا الان بعد ازدان کارها شب شد همه امدن خانه شام خوردیم خوابیدم تا ساعت یک شب دیدم یک چیزی رفت تو بدنم نمیتوانستم حرف بزنم نفسم بند امده بود یا حسین یا حسین میکردم داخل دلم تا ول کرد برق زدم دیدم چیزی نیست دراز کشیدم بخوابم باز ده دقیقه دیگه باز رفت تو جان بعد بیست دقیقه ول کرد اقا برق زدم تا صبح ساعت 5:30بیدار ماندم گفتم برم نان بگیرم رفتم نان سنگگ گرفتم از سر کوچه داشتم میامد خانه یک لحظه دیدم کسی صدا زد برگشتم دیدم یا حسین یک پیر زن با دماغ بزرگ کشید با چادور سفید گل گلی مو ها قرمز که میگی خون ریختی سرش یک سیگیل سیاه کنار دماغش بود با چشم قرمز گفتم پسرجان گرده پزی کجاست گفتم دنبال من بیا کنار خانه ما است همسایه درست میکرد اقا تا نصف کوچه رسیدم دیدم مو ها بدن داره سیخ میشه یک لحظه دیدم پیرزن ناخن خیلی بلندش دیدم ریدم اقا فرار کردم نان انداختم زمین از ترس دست نبردم داخل جیب با پا زدم دربازه قفل درباز شکست از ترس بود پشت در انداختم امدم خانه اقا از ان پس میدیم یک نفر من چنگول میگره یک شب دیدم پدرم بالباس سفید زیر پام نشته زل زده به من دیدم چشم پدرم قرمز است یک پا زدم پدرم تو خواب بیدار خورد دیوار صبح بلند شدم گفتم بابا دیشب زیر پای من چی میکردی گفت چی میگی من خواب بودم اقا فهمیدم به شکل پدرم درامده تاشش ماه شب ها چنگول میگرفت یک شب رفتم مغازه با برادرم یک قیلان بار کردم کشیدم اب جوش گذاشتم چای دم کنم که برادر گفت چای کی میخوره بریز دور بریم خانه اب جوش ریختم سر زغال قیلان سر زمین اقا شب رفتم خانه ساعت سه دیدم یک چیزی سیلی میزنه تو صورتم چشم باز کردم دیدم پیرزنه اقا یک خنده زد رفت تو بدم فشار میداد داشت گلو من فشار میداد خفه بشم گفتم یا حسین یک لحظه وکرد رفتم برق بزنم با مشت زد پشت من رفتم با ضرب تو پنجره سرم شکشست برق زدم اقا پدرم گفت قاسم چی شده گفتم اینجوری شده پدرم گفت فوشم داد گفت شش ماه من هم اذیت میکنه چنگول میگیره اقا باور کردم تو هم نیست بعد ازان تمام خانه پر کردم سنجاق با بسم الله نوشتم زدم دیوار تا اقا یک شب کارگر ها ما مغاز کار میکردن کار ما شلوغ بود دیدم من بودم با دو تا کارگرها تو دکان علی و جواد تا دیدم در بازه میزنن در بازپکردم دیدم پیر زنه اقا دیدم حمله کرد به من کارگرها من فرار کردن از ترس تقصیر هم نداشتن زنگ زده بودن از ترس پلیس تو دکان هی من را میزد میگفت من تورا میکشم با سیلی مشت من میزد گفت تا باید اگر میخوای اذیت نشی با دختر من اذواج کنی گفتم من غلط کرپم ول کن دیدم ول نمیکنه از ترس جان گفتم باشه تا یک هفته دیگه خانه تنها بودم دیدم پیرزنه با یک دختر امد میخواستم از ترس بمیرم گفت این دختر من است دختر پیرزن خیلی زشت بود دیدم هیچ راه ندارم بعد از یک ماه طایفه جن هاپمن بردن تو یک بیابان نمیدانم کجا بود عروسی گرفتم من اوردن خانه الان بعد هفت شش سال الان یک پسر جن دارم ولی وضع مالی من خوب هی برام طلا میاوردن ولی بدبختم کرده بودن چون نمیزاشتن با هیچ دختری ازدواج کنم ممنونم بابت اینکه خوندین این داستان واقعی بود

موضوعات: داستان جن ,
[ شنبه 26 فروردین 1396 ] [ ] [ حسام ] [ بازدید : 645 ] [ نظرات (4) ]
آخرین مطالب
رزا : قسمت اول (پنجشنبه 18 آبان 1396)
ارسالی از مینا جدید (پنجشنبه 18 آبان 1396)
ارسالی از هانیه : داستان پدرم (یکشنبه 27 فروردین 1396)
ارسالی از ریحانه : هفت تپه (یکشنبه 27 فروردین 1396)
صفحات وب