آخرین ارسال های انجمن
جستجوگر وب
داستان جن در حمام


#جن_در_حمام سال ۱۳۹۱ بود ، عروسی پسرخالم بود ، توی یکی از شهر های کوچیک استان زنجان ، مراسم به خوبی و خوشی برگزار شد ، فردا صبح که شد ، من رفتم توی حیاط یه گشتی بزنم حیاطشون خیلی بزرگ بود ، میتونم بگم خونشون ۱۰۰ سال پیش ساخته شده بود ، تو حیات بودم که دیدم از توی حموم سر و صدا میاد رفتم تو ، دیدم پسرخالم داره ظرفای عروسی رو میشوره ( نه اونی که داماد بود ) تقریبا ظرفا هم تموم شده بود ، بعد از یه مدت که با هم حرف زدیم ، بهش گفتم بیا بریم بیرون یه گشتی بزنیم ، اونم گفت باشه برو لباساتو بپوش بیا بریم ، منم با هزار ذوق و شوق رفتم پوشیدم ، بعد از ده دقیقه اومدم دیدم تو پذیرایی نشسته ، بهش گفتم بریم گفت : کجا بریم ؟ گفتم : بریم بیرون بگردیم دیگه گفت واسه چی؟ گفتم : خب خودت گفتی بریم واسه گردش ، منم رفتم لباسامو بپوشم ، بعدش گفت ، من کی گفتم ؟ بهش گفتم توی حموم گفتی ، وقتی داشتی ظرف میشستی ! گفت : من که امروز هنوز تو حیاط نرفتم ، بعدش ظرفارو چرا من باید بشورم ، صددرصد اطمینان داشتم که داره شوخی میکنه ، دستشو گرفتم کشوندم که مثلا ببرمش تو حموم بهش ثابت کنم که حرفشو باور نمیکنم ، به محض رسیدن به حموم قلبم اومد تو دهنم ظرفهایی که دیده بودم شستنشون داشت تموم میشد دست نخورده مونده بودن ! نمیدونستم چی بگم ، حدود نیم ساعت با پسر خالم بحث کردم تو کاری کردی ؟ ظرفارو عوض کردی ؟ اونم بخدا قسم میخورد از هیچی خبر نداره ! ماجرای روز تموم شد و تقریبأ همه چی رو فراموش کرده بودم ، به خاله ام گفتم ، برم یه دوش بگیرم بعد برم بخوابم ، صبح میخوام برگردیم تهران رفتم حموم و زیر دوش بودم متوجه صدای ناله ریزی شدم ، یک لحظه تمام اتفاقات صبح بیادم اومد ، از ترس ولی بی اعتنا شروع کردم خودم رو شستن تا سریع تر بیام بیرون ، ولی صدای ناله هی بلندتر شد ، حس میکردم کسی پشت سرم ایستاده ، چشمم رو بستم ، ولی صدا و نفس نفس گرمی از پشت سرم بوضوح حس میکردم ، از ترس دست و پام سست شده بود ، نفس گرمش کاملأ میخورد به پشت گردنم ، فقط سعی میکردم از ترس فریاد نزنم ، حتی جرأت اینکه دستم رو به پشت دراز کنم و به کسی یا چیزی بخوره ترسم رو بیشتر میکرد ، تو این فکرا بودم که ناگهان یکی زد به در حموم ،‌ تو نمیخوای بیای بیرون ، خالم بود ، زودی خودم رو جفت و جور کردم پریدم بیرون ، گریه ام گرفته بود ، به خاله ام گفتم چی شده ، خیلی آروم گفت این چیزا تو خونه ما عادیه داد زدم و گفتم عادیه ، چرا به ما نمیگی خونتون جن داره آروم گفت اینا بی آزارن و گه گاهی به ما سر میزنن ، بچه های من هم خبر ندارن ، من دور از چشم اونا به تمام لباساشون سنجاق قفلی و آیه قرآن زدم جوری که دیده نمیشه ، خلاصه الان چهار ساله از نزدیکی خونه خالم هم رد نمیشم چه برسه برم شب اونجا بمونم. #پایان
[ شنبه 29 اردیبهشت 1403 ] [ ] [ حسام ] [ بازدید : 1527 ] [ نظرات (3) ]
آخرین مطالب
رزا : قسمت اول (پنجشنبه 18 آبان 1396)
ارسالی از مینا جدید (پنجشنبه 18 آبان 1396)
ارسالی از هانیه : داستان پدرم (یکشنبه 27 فروردین 1396)
ارسالی از ریحانه : هفت تپه (یکشنبه 27 فروردین 1396)
صفحات وب