آخرین ارسال های انجمن
جستجوگر وب
داستان ارسالی از محمد.


 

سلام اسم من محمد اهل تهرانم من الان 16 سالمه...من خیلی شده با جن روبرو بشم یا هشدار یا علایم شدن رو ببینم ...من الان میخوام یکی رو براتون تعریف کنم..حدود دوسال پیش وقتی برلی تعطیلات عید رفته بودیم ویلامون تو نوشهر من شبا تواتاقم میخوابیدم همیشه میشنیدم میگن جن تو شمال زیاد و حاهای پرت و ازین جور حرفا ولی من زیاد به جن اعتقاد نداشتم.شب موقعی که داشتم با دوستام از طریق وب کم با کامپیوتر صحبت میکردم بعضی دقتا احساس میکردم ینفر رو تو پنجره ای که تصویر خودم رو پخش میکنه میبینم ولی میگفتم بخاطر خواب الودگی و خستگی . بعد که یذره گذشت احساس میکردم ینفر بغل گوش حس حس میکنه باد نفس کشیدنش انگار به گوشم میخورد اما تادبر میگشتم ببینم چیه چیزی نبود . نمیدونم چی شد که یهویی از تو حس و حال وب کم اومدم بیرون و رفتم تو فکر اجنه بعد من کهدحسابی ترسیده بودم پله های اتاق رو رو 4 تا 4تا میپریدم پایین که زود تر برسم وقتی رفتم داخل پذیرایی مامانم دیده بود رنگم پریده بود برام 1 لیوان شربت درس کرد بعد گفت بیا برم این مشکله گوشیم رو حل کن (میدونستم که کیخواد منو به حرف بگیره اما از فکرش نمیرفتم بیرون انگار تو زهنم هکاکی شده بود )بعد ساعت 12 شده بود رفتم که بخوابم دوباره دوستام درخواست ویدو چتدداد ه بودن رفتم باشدن صحبت کنم گفتن بیا بازی انلاین (بازی وارکرفت از طریق گارنا)رفتم بازی کردم هر بار که میمردم تو بازی ینفر انگار میزد به پام با پشتم فک میکردم خرافاتی شدم بازی تموم شد گذفتم خوابیدم ساعت 2:30بود پاشدم برم از اشپزخانه اب بخورم یهدلحظه چشمم به مامان بابام افتاد که دارن حرف میزنن منم چیزی نگفتم رفتم اب خوردم برگشتم اتاق تو راه که بودم از لایه در اتاق مامان بابام دیدم که خوابیدن بیشتر ترسیدم سریع رفتم اتاقم در رو قفل کردم گرفتم خوابیدم ولی خوابم نبرد بعد از چند دیقه دیدم دوتا دست باریک و دراز دارن میزنن به شیشه اهمیت ندادم تند تر میزد اخر پاشدم که برم بیرون از اتاق خودش رو دیدم با دست اشاره میکرد بیا چهرش رو اصلا یادم نمیاد رفتم اونجا شروع کرد بام حرف زدن بهدیه زبون خواص دید که نمفهم رفت روی سنگ های حیات شروع کرد به کشیدن شکلی خیلی ساده یه ادمک بود و 1 سگ اونو کشید و غیبش زد ننظورش نفهمیدم ولی بعد از این کلا از تو فکرش در اومدم و راحت خوابیدم راحتدتر از همیشه صبح که برای تفریح رفتیم جنگل و شروع کردیم به کباب زدن که صدای زوزه گرگ شنیدیم دویدیم که سوار ماشین شیم از طرف ماشین داشتن می اومدن به کمک بابام من و مامانم رفتیم بالا درختی بابام پایین موند تا خواست بیاد بالا پاش لیز خورد و افتاد و سرش به سنگ خورد بیهوش شد گرگا اومدن سمت بابام وقتی خواستن پدرم رو بخورن یه باد شدیدی به وزسدن گرفت یهو گرگا ایستادن به پشت خود نگاه کردن سریع رفتن وقتی رفتن رفتم پابین کمک بابام کردم به هوش اومد جمع کردیم رفتیم شهر اونجا من قضیه رو واس خانواد گفتم بعد رفتیم پیش یه مولا تا خواستم گفت با اجنه رودر رو شدی گفتم اره گفت بت چیزی رو گفت که یجورایی گفت اون جن شیعه بود و داشته من و از حوضور اجنهدهای کفار مطلع کنه بم گفت هر شب میخوای بخوابی یه مقدار نمک تو اتاقت پخش کن چون جن ها چه شیعه و کفار به نمک احترام میزارن بعد از اوت جریان 1 بار دیگه با یه چیزهای روبرو شدم 

[ چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 ] [ ] [ حسام ] [ بازدید : 199 ] [ نظرات (2) ]
نظرات این مطلب
Hnaneh 9:54 - 1395/02/30
عالی شکلکشکلکشکلک

مهدی 8:18 - 1395/02/30
جالب بود ولی فک نکنم واقعی

کد امنیتی رفرش
آخرین مطالب
رزا : قسمت اول (پنجشنبه 18 آبان 1396)
ارسالی از مینا جدید (پنجشنبه 18 آبان 1396)
ارسالی از هانیه : داستان پدرم (یکشنبه 27 فروردین 1396)
ارسالی از ریحانه : هفت تپه (یکشنبه 27 فروردین 1396)