آخرین ارسال های انجمن
جستجوگر وب
ارسالی جدید_21


 

 

 

این داستانی که میخوام براتون بگم مربوط میشه به 40سال پیش که برای پدربزرگم اتفاق افتاده بود.

اصالتا ما تبریزی هستیم ولی نه خود تبریز یه شهرستانی داره به نام سراب که ما اصلیتمون اونجاییه.خلاصهدسرتونو درد نیارم داستان رو از زبوندپدربزرگم اونطوری خودش برامون تعریف میکرد تعریف میکنم:

 

توی یکی از روز های تابستون سال 54یا55بود که من رفتیم به باغ تا کمی برای گوسفندا کاه و یونجه بکنم بیارم تا بخورن.من مشغول کار کردن بودم که دیدم یکی از اون سر زمین قدم زنان داره میاد.منم بهش محل ندادم و گفتم شاید یکی از اهالی روستاست و داره میاد احوال پرسی کنه.یک ربع گزشت و من سرمو بلند کردم و دیدم اون مرده تو چهار پنج متری من وایستاده و قیافش هم اصلا اشنا نیست و اهل این روستا نیست.ازش پرسیدم کی هستی کجا میری؟گفتکه من گم شدم.منم گفتم این رلهو مستقیم بگیر برو میرسی به روستا اونجا اهالی کمکت میکنن.اونم بدون توجه به حرف های من نشست زمین که دیگه منم بیخیالش شدم.تو دلمم چند تا بدو بیراه هم بهش گفتم و مشغول کار کردن شدم.بعد از چند دقیقه دیدم هر کاری که من میکنم اونم داره ادای منو در میاره.رفتم چاقومو برداشتم و چوبی که تازه بریده بودم مشغول شدم پوستشو گرفتن.(چوپونا از اینجور چوبا استفاده میکنن)که دیدم اونم یه چوب کج و کوله گرفته دستش وبا یه تیکه استخوان میخواد پوستشو بکنه.من یه لحظه چشمم افتاد به پاهاش و دیدم که پاهاش شبیه سمه.من فهمیدم که این ادم نیست و جنه ولی نترسیدم چون شنیدم که اگه به لباس یا سنجاق بزنی تا اون سنجاق باهاش هست در خدمت تو هستش.منم یه فکری به سرم زد.چون من هرکاری میکردم اونم میکرد تصمیم گرفتم با کاه و یونجه ها طناب ببافم و پاهامو ببندم.شروع کردم به بافتن طناب که دیدم بله اونم شروع کرد به بافتن از منم خوب میبافت.بعد که طنابو یه سه متر اینا بافتم شروع کردم به بستن پاهام اونم پاهاشو بست هرچقدر من سفت تر میبستم اون دوبرابر من سفت میبست من پاهامو بستم و نشستم نگاهش کردم اونم زل زد به چشمام. دستمو کردم تو جیبم یه سنجاق قفلی اومد به دستم اونو امادش کردم.با سرعت قاقو رو بزداشتم و به سرعت طنابی که با کاهو یونجه بافته بودمو پاره کردم و حمله کردم به طرف جن و تا اون بیاد با اون یه تیکه استخون طنابو پاره کنه اونم طناب به اون محکمی من رسیدم پیشش و سنجاق قفلی رو بستم به لباسش که یهود داد زد و گریه کرد نه توروخدا منودازاد کن قول میدم پولدارت کونم و این حرفا ولی من گوش نمیکردم و بردمش خونه و همه رو جمع کردم از امروز اقا سفر(اسمشو گزاشته بود سفر)سرایدار خونه ماست.هرکاری که میگفتن میرکرد.تا بیست سال پیش ما موند و برامون کار کرد ولی یه روز که محمد بچه بور(بابای من)این اقا سفر بهش میگه بیا باهم بریم گوسفندارو بچرونیم محمد هم میگه باشه و باهم میرن بعد من اومدم خونه و پرسیدم سفر کجاست گفت با محمد رفتم گوسفندارو بچرونن.من دوهزاریم افتاد که این جن یه نقشه هایی تو سرش داره سریع دویدم و باغ رسیدم که دیدم جنه داره به محمد میگه این سنجاق رو از یقه من باز کن خیلی ازیتم میکنه همین که داد زدم محمد هم اون سنجاق رو بز کرد و جن در یک چشم به هم زدن پرید بالای درخت و محمد هم بیهوش شد رفتم بالا سر محمد که دیدم جنه منو صدا کرد و گفت تو این بیست سال که واست کار کردم هرچی خواستی قبول کردم ولی یه چیزیرو یادت رفت از من ببرسی گفتم چی گفت یادت رفت راز عمر طولانی رو از من بپرسی و غیب شد و من محمد رو اوردم خونه همه ماجرارو از اول تاداخر تعریف کردم و گفتم که این اقا سفر که اورده بودم خونه و کارگر ما بود یه جن بود که از باغ گرفته بودمش.اول هیشکی باور نکرد ولی وقتی محمد رو بیهوش دیدن و منم بیشتر اصرار کردم باورشون شد و از اون روز دیگه من جنی ندیدم ولی احساس میکنم همیشه یکی هرجا که تنهام باهامه

موضوعات: داستان جن ,
[ یکشنبه 20 تیر 1395 ] [ ] [ حسام ] [ بازدید : 230 ] [ نظرات (1) ]
مطالب مرتبط
نظرات این مطلب
rana 21:17 - 1395/04/20
چه چیزا شکلکشکلکشکلک

کد امنیتی رفرش
آخرین مطالب
رزا : قسمت اول (پنجشنبه 18 آبان 1396)
ارسالی از مینا جدید (پنجشنبه 18 آبان 1396)
ارسالی از هانیه : داستان پدرم (یکشنبه 27 فروردین 1396)
ارسالی از ریحانه : هفت تپه (یکشنبه 27 فروردین 1396)