آخرین ارسال های انجمن
جستجوگر وب
ارسالی از مریم_4


مریم هستم20سالم از بچه گی از جن و روح خیلی میترسیدم اتاق من بین دو اتاق دیگه بود وخیلی تاریک همیشه از این ک تنها بخوابم میترسیدم حتی وقتی کتاب برادرمو ک روش نوشته بود جن میدیدم از ترس محکم میکوبیدمش ب دیوار و فرار میکردم اون موقع 12سالم بود پدرم شب نشینی میکرد وتا صبح نماز میخوند هر شب تو اتاق منو خواهرام صدا تق تق میومد این صدا از ساعت 3شروع میشد تا اذان همیشه فک میکردم همسایه کناریه بعضی وقتا میگفتم چ ادمای بیکاری ان هر شب میخ میکوبن ب دیوار تا این ک یه روز پدرم منو دوتا خواهرم برد تو اتاق و گفت اگه صدای تق تقو شنیدین فهش ندین بیخیالش باشین منم از روی کنجکاوی فهمیدم خبرایه رفتم رویه پشت بوم تا مطمعن شم وقتی بین دیوارو دیدم متوجه شدم تا خونه بغلی 20سانت فاصله داریم و بینش مث زباله دونیه یه لحظه ترسیدم یه مدت گذشت خداروشکر من از خواب بیدار نمیشدم شبا یه روز عصر داشتم تکالیف زبان فارسی مینوشتم ک متوجه دوتا پاه سم دار کوچیک جلوم شدم ک به سرعت رد شد خیلی ترسیدم دست از نوشتن برداشتم رفتم تو اتاق پیش مامانم چیزی نگفتم بهشون با خودم فک کردن خیالاتی شدم میخواستن برن بیرون اما من نرفتم شب نشینی پدرمو قران خوندشو نماز خوندنش ادامه داشت خیلی بهم ارامش میداد اما از جهاتیم میترسیدم چون میدونستم پدرم میخواد جن احظار کنه .ساعت 3بود از صدای تق تق بیدار شدم مث بید میلرزیدم نمیتونستم تکون بخورم خواهرام خواب بودن به سختی دستمو به خواهربزرگم رسوندم با ترس گفت چته اروم گفتم میترسم صدا میاد بهم گفت بیا نزدیک تر و بخواب بعد نیم ساعت مث این ک خواهرم خوابش برد اما هنوز صدا قطع نشده بود از پنجره کوچیکی که بالای دیوار بود نور کمی وارد اتاق شد و صدا ام قطع شد نفهمیدم چطور خوابم برد ادامه دارد...

برای دیدن کامل پست عضو شوید...
براي نمايش ادامه اين مطلب بايد عضو شويد !
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد

اگر قبلا ثبت نام کرديد ميتوانيد از فرم زير وارد شويد و مطلب رو مشاهده نماييد !
موضوعات: داستان جن ,
[ یکشنبه 13 تیر 1395 ] [ ] [ حسام ] [ بازدید : 254 ] [ نظرات (0) ]
مطالب مرتبط
نظرات این مطلب
کد امنیتی رفرش
آخرین مطالب
رزا : قسمت اول (پنجشنبه 18 آبان 1396)
ارسالی از مینا جدید (پنجشنبه 18 آبان 1396)
ارسالی از هانیه : داستان پدرم (یکشنبه 27 فروردین 1396)
ارسالی از ریحانه : هفت تپه (یکشنبه 27 فروردین 1396)