آخرین ارسال های انجمن
جستجوگر وب
دو داستان ارسالی از رها


 

 

 

 

اسمم رها 19سالمه دارم چیزیومیگم ک باچشمای خودم دیدم حدود14سالم بودتازه ب یه خونه جدیداومده بودیم من ازاولش ب مادروپدرم گفتم اینجا ترس داره و...ولی کسی گوش ندادوهرکی مشغول انجام دادن کارهاشون بودن منم ک ازترس هرجامادرم میرفت دنبالش بودم اونشبوباهرزحمتی ک بودبه سرکردم روزاولی بودکه تواون خونه بودیم فراموش کردم بگم خونه دوطبقه بودوداداشم همراه زنش مجبوربودن بامازندگی کنن اوناطبقه دوم وسایلاشونوگذاشته بودن زنداداشم مشغول لباس شستن بودمادرم گفت تاتواینارومیشوری منم یه سری ب طبقه دوم میزنم بعدازاینکه پله هاروبامادرم یکی یکی پشت سرمیگذاشتیم ترس من بیشترمیشدکه هرلحظه پشیمونی منوازاومدن ب این خونه بیشترمیکردخلاصه ب طبقه دوم رسیدیم برق هاروروشن کردیمومشغول جمع کردن لباسابودیم ک یهوزنداداشم ازپله هااومدپایین وسریع ب اون یکی اتاق رفت خواستم برم کنارزنداداشم نترسه بعدمادرم گفت ولش کن خستس بریم بالارفتیم بالادیدم زن داداشم هنوز داره لباس میشوره یهوزدم زیرگریه باورکنیدحقیقت

برای دیدن کامل پست عضو شوید...
براي نمايش ادامه اين مطلب بايد عضو شويد !
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد

اگر قبلا ثبت نام کرديد ميتوانيد از فرم زير وارد شويد و مطلب رو مشاهده نماييد !
موضوعات: داستان جن ,
[ سه شنبه 08 تیر 1395 ] [ ] [ حسام ] [ بازدید : 210 ] [ نظرات (1) ]
مطالب مرتبط
نظرات این مطلب
رعنا 16:55 - 1395/04/08
بیچاره کسی هم به حرفاش گوش نمیده
پاسخ : منم بودم گوش نمیدادم

کد امنیتی رفرش
آخرین مطالب
رزا : قسمت اول (پنجشنبه 18 آبان 1396)
ارسالی از مینا جدید (پنجشنبه 18 آبان 1396)
ارسالی از هانیه : داستان پدرم (یکشنبه 27 فروردین 1396)
ارسالی از ریحانه : هفت تپه (یکشنبه 27 فروردین 1396)