آخرین ارسال های انجمن
جستجوگر وب
خانه ی ارواح

این داستانی که میگم 3سال پیش برام اتفاق افتاده.من برای انجام کاری مجبور بودم 2ماه تو باغ پدریمون تو شهریار باشم و فقط هر 2هفته یک روز میتونستم برم بیرون،این باغی که بهتون میگم چندنسل که معروف به سنگین بودن و اینو تمام غریبه هایی که مخفیانه اومدن اونجا میگن ولی ما خودمون حس میکنیم که همیشه اینطوری نیست وفقط بعضیشبها هست که واقعا خودمونم اینو میفهمیم و سگهای تو باغم تو اون شبها تا صبح صداشون در نمیاد و یه گوشه خودشونو جمع میکنن.تو همین شبهایی که تو باغبودم خیلی دلم میگرفت بعد منتظر میشدم وقتی پدرم میخوابید میرفتم بیرون یکمی جلوتر از خونه باغ آتش روشن میکردم و تا نزدیکای صبح کنارش میشستم،شبای اول متوجه شدم تنها نیستم و کنارم کسی هست ولی چون از بچگی به پدرمون چیزی میگفتیم میگفت چیزی نیست فکر کردی منم گفتم لابد خودم دارم خودمو میترسونم،شبهای بعدی که آتیش روشن میکردم تو فاصله 50متری خودم کنار دیوارگاوداری متوجه عبور یه نفر شدم ولی وقتی دقت کردم فهمیدم یک نفر نیست بلکه تقریبا 20نفر از اونجا میرفتن و میومدن که من همونجا فرار کردم تو خونه و تا صبحبیرون نیومدم و چند شب هم آتش روشن نکردم ولی یه شب دیگه که تقریبا ترسمکمتر شده بود کنار آتش متوجه چیزی شدم و تا سرم و برگردوندم یک چیز سیاه به بزرگی یک آدم معمولی یه فاصله به طول 6یا7مترو پرید و رفت لایدرختا و من تا یک ربع نتونستم از ترسم تکون بخورم و صبح که شد به خونه تلفن کردم و به مادرم گفتم چه اتفاقایی میوفته چون پدرم فقط سعی میکرد به ما بقبولونه که چیزی واسه ترسیدن تو باغش وجود نداره ولی خودش به تمام پرده هایی که از پنجره های خونه باغ آویزونن سنجاق قفلی زده و یک میخ بزرگ اندازه 30سانت به دیوار انباری فرو کرده واین کاراشو منو داداشم کشف کردیم،حتی به نظر برادر بزرگترم تو باغ طلسم هم انجام میده چون بعضی وسایل و تنه درختها و چیزای دیگرو مثل کوزه آب شکسته رو با دقت به شکل خاصی زیر یه قسمت دیوار میچینه و همیشه وقتی میخواد از باغ بره بیرون اینکارو انجام میده و از باغ میاد بیرون اما مادرم چون اون خودش این باغ و میشناخت و خاطره های عجیب و ترسناکی واسمون تعریف میکرد بهم گفت اگر چیزی دیدی خودتو بزن به اون راه و به روی خودت نیار و هیچ وقت دقت نکن که بفهمی چی از دور وبرت میگذره!!من چون بعضی شبها مجبوربودم برای دستشویی بیام بیرون به خدا قسم حتی صدای پاشونم میشنیدم ولی از ترس پشت سرمو نگاه نمیکردم و چند بار هم به سمتم کلوخ پرتاب کردن ولی من دیگه وقتی شب میخوام تو اون باغ راهبرم حتی چراغ قوه هم روشن نمیکنم که نتونم چیزی ببینم که اذیتم کنه،حالا به نظر شما اینکه آدم هرچی میبینه به روی خودش نیاره بهترین راهه!؟چون بعضی وقتا حس میکنم عمدا میخوان خودشونو نشون بدن و اگر نگاهشون نکنی صدا در میارن و اگه بازم توجه نکنی کلوخ بهت پرت میکنن از هر طرف! #پایان

[ شنبه 24 بهمن 1394 ] [ ] [ حسام ] [ بازدید : 228 ] [ نظرات (1) ]
نظرات این مطلب
فاطمه 19:41 - 1394/12/15
به نظرتون اگه آيت الكرسى مى خوند،بازم اذيتش مى كردن؟
پاسخ : فک نکنم

کد امنیتی رفرش
آخرین مطالب
رزا : قسمت اول (پنجشنبه 18 آبان 1396)
ارسالی از مینا جدید (پنجشنبه 18 آبان 1396)
ارسالی از هانیه : داستان پدرم (یکشنبه 27 فروردین 1396)
ارسالی از ریحانه : هفت تپه (یکشنبه 27 فروردین 1396)