عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
خاطره من مینا | 0 | 1369 | mina68 |
خخخخ بیاین داستان واستون گزاشتم ب شرطی که شماهم داستان بزارین | 0 | 1302 | mahdi |
بیاین یک داستان جالبی رو براتون تعریف کنم شماهم داستانتونو بگید خخخخ | 0 | 918 | mahdi |
این تنها روشیه که دوستم تست کرده درست بوده...و ضرر زیادی هم دیده | 0 | 1894 | mahdi |
من تابستونا میرفتم گچکاری.اتفاقا ماه رمضون بود.قرار شد بعدافطاربریم سرکار تا سحر.چندشب رفتیم و ب خوبی گذشت.ی شب سردرد داشتم و گفتم من فردا روزه نمیگیرم اصلا برام مهم نیس هرچی میشه و هرکی ناراحت میشه.واقعا حالم خراب بود.روزه نگرفتم.رفتیم سرکار.اخرای کارمون بود و یهو ذهنم رفت طرف ترس و... .خودمو قانع کرده بودم ک چرا ترس.ترس از چی وکی.جن؟؟؟؟
خندیدم گفتم چرته بابا.رفتم طبقه بالای ساختمون تا شمشه(ابزار کار)بیارم.توی دلم گفتم این جن بیاد ببینمش چیه ک میترسن ازش.شمشه رو ک برداشتم چنان حس بدی پیدا کردم ک نمیتونین درک کنین.ی لحظه نشستم.ب هیچی فک نمیکردم.هیچ کس هم نبود.صدای دویدن میومد و انگار دوتا بچه داشتن بازی میکردن طبقه بالا و صداشون میومد.دیدم صدا کم کم داره از پله ها میاد و نزدیک تر میشه.گفتم یکی داره منو میترسونه.نمیخاستم ازجام بلندبشم اصلا.در و پیکر نداشت ساختمون.نگاهم ب در ورودی پله ها بود.فقط ب اونجا میکردم یهو دیدم از اتاق خواب صدا میاد .نشسته بودم.دیگه ترسیده بودم.
دیدم یهو ی بادی از اتاق خواب ردشد ب طرف در ورودی همون پله ها منظورمه صدای دیدن هم داشت.چیزی ندیدم بجز گرد وخاک .گروم گروم بود فقط.داشتم ب گردوخاک نگاه میکردم ک چشمم رسید ب ورودی اتاق خواب .ی گربه سیاه ک فقط برق چشمش دیده میشد بم زل زده بود.من حرف نمیتونستم بزنم.ی تیکه کابینت ازکارافتاده فلزی کنارم بود.داشتم با شمشه ب کابینت ضربه میشزدم تا یکی بیاد کمکم.گربه نشسته بود و زل زده بود.دیدم ای خدای من بازم صدای دوریدن میاد و ی نور هم داره میاد از طرف پله ها.ی نگاه ب گربه ی نگاه ب طرف پله ها.دیدم شاگردمه اومده دنبالم ک بگه دیگه وقت رفتنه.خیلی جالب بود گربه ای درکار نبود. نمیتونستم حرف بزنم تا وقتی ک اومد کنارم تا کاملا باورم شد خود شاگردمه....