
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
خاطره من مینا | 0 | 379 | mina68 |
خخخخ بیاین داستان واستون گزاشتم ب شرطی که شماهم داستان بزارین | 0 | 532 | mahdi |
بیاین یک داستان جالبی رو براتون تعریف کنم شماهم داستانتونو بگید خخخخ | 0 | 262 | mahdi |
این تنها روشیه که دوستم تست کرده درست بوده...و ضرر زیادی هم دیده | 0 | 784 | mahdi |
زندگی در دنیای اجنه(پارت3)
خونه ای داخلش بودیم ،قدیمی و بود ،تو یه محله ی کهنه ی بازسازی شده
اتاقه من فقط دیوار بود و ی در،،پنجره نداش و کارم راحت بود
نمیدونم باورتون میشه یا ن
اما علاقه خیلی زیادی داشتم ب احظار
و هر شب ساعت دو یا سه بیدار میشدم و یکیو احظار میکردم
یه شب پدر بزرگمو تو خواب دیدم ک شهید شدن،،بهم گف خواهشا از این کارت بیا بیرون ک برات بد میشه
تو خواب خیییلی خواهش کردن و من فقط فقط میخندیدم
شبه بعدش مهمون داشتیم
از ی استان دیگه
اومدن تو اتاقه من واسه استراحت و منم رفتم تو هال بخوابم
کناره کاناپه خوابم برد
شب حس کردم یکی داره خفم میکنه،چشامو وا کردم دیدم یکی از اون مهموناس،دستش ده برابر شده و گرنمو چسبیده منو بلند کرد و پرتم کرد ی سمت دیگه،،جریانو فهمیدم ،و ب خودم اومدم
دوباره منو گرف پرتم کرد جایی ک اول بودم و محکم کمرم خورد ب کاناله و افتادم کنار بالشم،،دیدم اون یکی دیگشون پشت میز LCDنشسته و سیاهه و داره بهم میخنده ،گف تا الان خیلی اذیتمون کردی،و هر شب مارو احظار میکردی،منم چون واقعا تجربم بالا بود تو این مورد ،فهمیدم ک نباید ترسی ب خودم وارد کنم،و بهش گفتم برو گمشو،،در همون حالت حس کردم بدنم تکون نمیخوره،،اره فلج شده بودم،،،،اما موقت بود،،اون دو نفر غیب شدن و اگه فلج نمیشدم دنبالشون میرفتم،،اخه هنو هیچکی منو نشناخته،خیییلی کله خرم،طوری ک باور نمیکنین
اون شب گذشت و من صبحه فرداش حالم خوب شد
ولی واسه اون دوباری ک پرت شدم تنم حسابی درد میکرد
گذشت تا سنم رسید شونزده و نیم
زندگی در دنیای اجنه(پارت4)
تو این سن و اون اوضاعی ک داشتم تو اوجه کاره احظار بودم
ب طوری ک حتی تو روز و وسط خیابونم میتونستم احظار کنم
تمامه دوستام از اطرافم رفته بودن
و تنهای تنها با یه دنیای غیر طبیعی پیش روم
از مقدسات و مذهب خیییییلی فاصله گرفته بودم
ی روز مشهد بودم
همه ی طور عجیبی نگاهم میکردن ،انگار واقعا وحشتناک شده بودم
داشتم راه میرفتم برا خودم یهو یه پرایدی پیچید جلوم،،بد نگاهش کردم،،با اون سنم ترسید،،بدون این ک بخام ،بهش گفتم ببین بری جلو تر ب ضررت میشه،،گف برو بابا روانی
و باز هم ناخواسته خندم گرف البته پوز خند
پرایده رف،و جلوتر رفتم تو ی خیابونه دیگه دیدم مردم جمع شدن و طبق معمول تصادف،،رفتم یکم جلو
دیدم همون پرایده و همون راننده،،یهو اون جمله و اون صحنه ب ذهنم اومد،،این دفه ب طور خواسته خندم گرف،گفتم چ جالب،،و راهمو ادامه دادم
چند هفته ای از اون اتفاق گذشت ،یکی از دوستای صمیمیم ک منو ترک کرده بود اومده بود در خونمون ،ب تمسخر گف شنیدم با اون دنیا در ارتباطی،،،منم گفتم چیه خنده داره،گف ن خیلی چرته فقط،،بعد گف بیا بریم بیرون و نرفتم،گفتم مهدی ازت عصبانیم،میری جلوتر میخوری زمین،،گف برو بابا خرافاتی،،رف،،روز بعد دیدم یکی محکم در رو میزنه
رفتم دیدم مهدیه
داره گریه میکنه،گف ب خدا غلط کردم ،دست از سرم بردار،،منم گفتم کاریت ندارم گفتم ک نرو ،،،گف دیشب ک با موتور رفتم دور بزنم سر یکی از پیچا تو تابستون یه تیکه از زمین یخ زده و هرکار کردم نشد ازش کنار رد بشم و صاف رفتم رو همون تیکه و بدجور خورده بودم زمین
بهش گفتم باشه حالا ک یقین پیدا کردی کارام درسته،،کاریت ندارم
شاید باورتون نشه ،اما میتونستم آینده ی افرادی ک کنارم هستن رو واسه چند ثانیه ب نفع خودم تغییر بدم،و اون پراید و ذوستم مهدی ،،تنها گوشه ای از این داستان بود
ادامه دارد...
حنا رادوین | 9:45 - 1395/12/7 |
![]() |
سلام،تو واقعا همون شخصیتی داری که من ارزومه.وعالی بود،تورو خدا یه کاریم واسه من انجام بده |